×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم
× عاشقانه
×

آدرس وبلاگ من

mirza.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/you @ you

ارزش محبت

ارزش محبت

ارزش محبت


روزی پسر فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی وتامین مخارج تحصیلش دستفروشی

می کردازاین خانه به آن خانه میرفت تا شاید پولی بدست آورد.روزی تنها یک سیب در جیب

داشت وشدیدا احساس گرسنگی می کرد .تصمیم گرفت با زدن در خانه ای غذایی طلب کند.

کند.درب خانه ای را زددختر جوانی در راباز کرد.پسرک که با دیدن دختر جوان  دستپاچه شده

بود،به جای غذا،فقط یک لیوان آب در خواست کرد دختر که متوجه گرسنگی شدید پسر شده

بودبه جای آب برایش یک لیوان شیرآورد.پسرباطمانینه وبه آهستگی شیر را سر کشیدوسپس

گفت:چقدر باید به شما بپردازم ؟دختر جواب داد:چیزی نباید بپردازی.مادرم آموخت که"نیکی ما

ازایی ندارد"پسرک گفت پس من از شما سپاسگذاری می کنم.سالها بعد دختر جوان به شدت

بیمار شد پزشکان محلی از درمان او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجه به شهر

فرستادن دکتر جهت بررسی وضعیت بیماروارائه مشاورفراخوانده شد.دکتر هنگامی که متوجه

شد،بیمارش ازچه شهری به آنجا آمده برق عجیبی درچشماش درخشید.بلافاصله خود رابه

اتاق بیمار رساند ودر اولین نگاه او را شناخت.دیر نپایدکه با تلاشهای مستمر دکتربیمار بهبود

یافت.سرانجام روز ترخیص بیمار فرا رسید.صورتحساب دختر درون پاکتی به اوتحویل داد شد.

دختر از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود باید تمام عمر را

بدهکار باشد با ترس ولرز در پاکت را گشود

چند کلمه در گوشه صورتحساب توجه اش را جلب کرد

"بهای این صورحساب،قبلا با یک لیوان شیر پرداخت شده است"


ازدواج شاهزاده با دختر فقیر

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود،
دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می‌دانم هرگز مرا انتخاب نمیکند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.
روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانه‌ای می‌دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد....  ملکه آینده چین می‌شود. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.
سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید. روز ملاقات فرا رسید ، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید. شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام
کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می‌کند: گل صداقت... همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!!!
تگ هاي مطلب:شاهزاده , ازدواج , دختر , فقیر ,


سه شنبه 28 خرداد 1392 - 10:33:17 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم